صفحات

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

منیره، هفده سال بیشتر نداشت.

خودش را هیچ وقت ندیدم. پدر، مادر و گهگاهی خواهرش برای دریافت کمک می آمدند. منیره مبتلا به سرطان نبود. آنمی فانکونی داشت. یکی از خواهرانش را هم به همین علت از دست داده بود و می باید پیوند مغز استخوان انجام می داد.
هزینه های سنگین انجام این عمل در تهران علی رغم تلاشها و حمایتهایی که از طرف "امید" برایش تدارک دیده بودیم باعث شد تصمیم بگیرند همین جا در بیمارستان امام  اورمیه پیوند را انجام دهند.
کسانی که با منیره و در شرایط مختلف ملاقات داشتند، مقهور استقامت، روحیه و تلاشش برای زنده ماندن شدند.
در بیمارستان های غریب تهران خودش بی امان پی کارهایش بود. خودش پوششی بود بر بی زبانی، کم سوادی و فقر خانواده اش. خودش کارهای اداری و درمانی اش را پی می گرفت. دوندگی می کرد. التماس می کرد. از راهنمایی هایی که می شد استفاده می کرد. حتی برای فریز کردن تخمکها و جلوگیری از نازایی اش بعد از عمل، اطلاعات جمع آوری و عروسکی که از مددکار "امید" هدیه گرفته بود را با شوق برای فرزندش نگه داشته بود.
منیره شجاعانه می خواست زنده بماند و زندگی کند.
در آن بعد از ظهر خواب و بیداری وقتی خواهرش زنگ زد و ناگهان خبر داد
که "مرده"، احساسی از بی حسی و بی جانی در رگهایم جریان سکون گرفت. انگار همه دنیا بر سرم آوار شد.
با اینکه هیچگاه از نزدیک ندیمش، تصویر خنده ها یش از خاطرم دور نمی شود.
می دانم  تا آخرین لحظه، امیدوارانه تلاش کرده. و از آرزوی زیستن دست نکشیده.
بی شک قوی تر از من بوده که هی بی گاه بغض می کنم و این جمله تکراری را زمزمه که: منیره، هفده سال بیشتر نداشت.
منیره، هفده سال بیشتر نداشت.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر