صفحات

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

یکسال گذشت. سانحه سقوط هواپیمای مسافربری ارومیه


پس از گذشت یکسال چه می توان گفت و چه می توان نوشت. کافی است در جستجوگر گوگل چرخی زد تا متوجه این نکته شد که هیچ کمیته پی گیری برای بررسی عوامل و ابعاد این حادثه دلخراش وجود ندارد.
آخرین خبرها از آخرین پی گیری ها حتی به میانه های سال 90 هم قد نمی دهند. و پس از آن تنها فراموشی است و فراموشی است و فراموشی.
دیگر چه جای صحبت و حرف می ماند. اصلا چه اهمیت دارد که آن شب چه رخ داد؟ به چه کسی مربوط که تا ساعات اولیه بامداد نیز پس از گذشت دست کم 6-5 ساعت از سانحه، مجروح به بیمارستان می آورده اند. چه کسی قرار است به این سوال پاسخ دهد که آیا امکان حضور تیم مجرب پزشکی و اورژانس در صحنه اینقدر دشوار بود که با وانت بار و سواری مجروحان را به بیمارستان می رسانده اند؟
آیا می توان پرسید که نتیجه بررسی جعبه سیاه چه شد؟ و یا آیا بالاخره نهادی، سازمانی، جایی هزینه بررسی کارشناسان خارجی را تقبل کرد؟
نه، هیچ سوالی نباید درکار باشد چراکه پاسخی در کار نیست.
اینجا تنها صدای مرگ است که به گوش می رسد و از پس آن، نوای ساکت فراموشی.

یادداشتی که در شب سانحه نوشته شد :

خسته از یک هفته تلاش برای تدوین نامه ای خطاب به استاندار آذربایجان غربی درباره وضعیت محل فعالیت کانون هموفیلی و دریافت امضاء  برای آن و تحویلش به ایشان و دلشاد از برفی که چندیست انتظارش را می کشیدم ، از سانحه هواپیمای تهران – ارومیه با خبر شدم.
گویی می بایست شادی ناشی از بارش برفی که می توان گفت خیلی وقت بود، از شهرمان رخت بر بسته بود به همین زودی به پایان می رسید. انگار همین چند لحظه پیش نبود که متن ترانه برف اسفندیار قره باغی را بر استاتوس فیس بوکم قرا دادم.
ببین باز می بارد آرام، برف
فریبا و رقصنده و رام برف
برای من که به جهت اقتضای شغلی پدر در نیروی هوایی به عنوان پرسنل پرواز هواپیمای c130 ( از پر سانحه ترین هواپیماهای موجود در کشور ) و حالا حضور برادر در هواپیمایی ماهان به نوعی در تمام روز های زندگییم با خبر سانحه هوایی در گیر بوده ام، شنیدن هر خبر این چنینی تاثیری بس بد بر روحیه نه چندان میزانم می گذراد. چه در کودکی و چه در نوجوانی کم نبودند روز هایی را که پدر با لباس و ساک مخصوص پرواز به ماموریت می رفت و چند ساعت بعد خبر سانحه ای را از رادیو و یا تلویزیون می شنیدم. آیا دوباره پدر با آن لباس و ساک مخصوص پرواز و بسته نهارش که می داند عاشق پوره های سیب زمینی پخته شده به سبک غربی اش هستم و می دانم که گرسنگی را به جهت آوردنش برای من تحمل کرده تا حداقل دست خالی بر نگشته باشد ، دوباره برخواهد گشت؟ 
عروسانه می آید از آسمان
در این حجله آرام و پدرام، برف
این روز ها هم وضع چندان بهتر از دیروز نیست. با اینکه می دانم اصلا خطوط هواپیمایی ماهان شامل استان ما نمی شود با شنیدن خبر،  دوباره همان غم همیشگی که با شنیدن خبر سقو ط باید به جانم بنشیند ، عاقبت، می نشیند. در تکاپوی زیاد برای گرفتن اطلاعاتی از جریان سانحه متوجه می شوم که هواپیمای بوئینگ 727 هواپیمایی ایران ایر؛ تهران – ارومیه در نزدیکی یکی از روستاهای  ارومیه سعی در نشست اظطراری داشته  که سانحه رخ داده است.
زمین را سراسر سپیدی گرفت
 به هر شاخه ، هر شانه ، هر بام، برف
 چون خانه ام در مرکز شهر واقع است می توانم صدای عبور و مرور آمبولانس ها را به خوبی بشنوم. تعجب می کنم که چرا صدای هیچ هلی کوپتری به گوشم نمی رسد. شاید بارش برف عاملی بوده که اجازه کمک رسانی هوایی را سلب کرده است. شاید هم ... . همین خود مظطرب ترم می کند. می دانم که کمک رسانی زمینی در خصوص چنین حوادثی بسیار زمان بر و کم فایده است. حتما روستاییان اولین و مهمترین امداد رسانی ها را صورت داده اند.در اولین خبرها و مصاحبه های مسئولین ، قضیه طوری عنوان می شود که گویی تلفات جانی بسیار ناچیز و تعداد زخمیان بالا خواهد بود.  
نشسته به اندوه انبوه دشت
 به بی برگی باغ ایام ، برف
با خودم فکر می کنم که ممکن است در چنین وضعیتی مصدومان به خون احتیاج داشته باشند. شال و کلاه کرده و به سمت سازمان انتقال خون حرکت میکنم. در سازمان انتقال خون دکتر حریقی را می بینم که در دوره فعالیتم در کانون هموفیلی به عنوان مسئول جذب اهداء کنندگان سازمان مشغول و با هم همکاری هایی داشتیم. سلام و احوال پرسی کرده و مطلع می شوم که خوشبختانه کمبود خون وجود ندارد. اما چون می دانم و می دانند که گروه خونی ام یعنی o- ممکن است هر لحظه با کمبود مواجه شود، شماره تلفنم را یادداشت می کنند تا در صورت لزوم تماس بگیرند.
خزان هم به دامان مرگی خزید
 کنون فصل سرد سرانجام، برف
به خانه بر می گردم و متوجه می شوم که حدسم درست بوده و احتمالا خلبان به علت عدم امکان فرود در فرودگاه مجبور به بازگشت شده و آخرین پیام ارسالی اش گویا این بوده که : "نمی توانم بنشینم"
چه لحظه دردناکی. می توانم حدس بزنم که خلبان جزو کشته شدگان خواهد بود و در حالی که سعی داشته هواپیما را بر سر خانه های روستایی آوار نکند حتما در آخرین لحظات تصاویری ازخانواده اش را در ذهن مرور می کرده. دو باره یاد کودکی و نوجوانی خودم می افتم. چند نفر از همبازی های آن دوران را به خاطر می آورم که پدارانشان را در چنین حوادثی از دست دادند و اندوه و جودم را فرا می گیرد. آخرین اخبار را که می بینیم متوجه کشته شدن بیش از 70 نفر از سرنیشنان می شوم.
حالا برفی که مدتهاست مردم ارومیه را برای نجات در یاچه شان چشم به راه گذاشته بود، به یکی از عوامل قربانی شدن هفتاد و چند نفر از همشهریانشان تبدیل شده است. و من متعجب از مقایسه گزارش های اولیه مسئولین و آمار اعلام شده کشته شدگان، برف نه چندان سنگینی را که می بارد نمی توانم به عنوان دلیلی محکم برای فرجام غم انگیز این حادثه به پای میز محاکمه شبانه ام بکشانم.
فرو بسته یک شهر ، چشمان خویش
و می بارد آرام آرام، برف

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر